رمان بوک | دانلود رمان | رمان

رمان بوک دانلود رمان جدید با لینک مستقیم رمان ایرانی بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه pdf رمان آنلاین بهترین رمان ها وبلاگ رمانبوک.

رمان بوک | دانلود رمان | رمان

رمان بوک دانلود رمان جدید با لینک مستقیم رمان ایرانی بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه pdf رمان آنلاین بهترین رمان ها وبلاگ رمانبوک.

رمان دایره زن

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۲۱ ق.ظ

"هیچ" است اول و آخر قصه ی ما.
می روم بجنگم تا پیروزی را لمس کنم؛ هیهات که شکست می خورم،
تبعید به بازگشت می شوم و سپس می رسم به انتها.
آری، می رسم از هیچ به همان هیچ ابتدای مسیرم.
از نقطه ای که حال ایستاده ام به نقطه ای در آینده که نمی دانم کجاست!
و تنها خدا می داند در دل مسیرم چه چیز هایی پنهان مانده است...
صدای بلند بسته شدن در، شانه هایم را می لرزاند. نگاه ترسیده ام را در
اتاق می چرخانم و او را می بینم.
اویی که با تفنگی در دست، رو به رویم می ایستد و با چشم هایی سرخ،
نگاهم می کند.
دو بنده ای مشکی رنگ پوشیده و هیکلی که سال هاست برای ساختنش
تالش می کند را به رخم می کشد.
آب دهانم را به سختی قورت می دهم. بند بند وجودم، از اسلحه ی درون
دست هایش وحشت دارد. او با کسی شوخی ندارد؛ بدبختانه، به خصوص
با من.
سعی می کنم نفس بکشم، اما انگار هوایی به شش هایم نمی رسد که
دوست دارم دهانم را باز کنم و هوای بیشتری را به درون بدنم بکشم.
سوالی که می پرسد، تک کلمه ی دو حرفی است اما همه ی وجودم را به
وحشت می اندازد.
-خب؟
صدای قدم های آبا را می شنوم.

سایت رمان


با صدای کلفتش، می گوید:»گوش بدید یاشا خان. باور کنی...«
با "خفه شو" یی که فریاد می کشد، چشمانم را می بندم.
خشمش، غیر قابل کنترل است. می دانم که ایم بار از پس آرام کردنش بر
نخواهم آمد.
و افسوس که آبا، یار چندین ساله اش هم کاری از دستش بر نمی آید.
جلو آمدنش را که حس می کنم، پلک هایم را از هم فاصله می دهم.
خالکوبی روی بازویش را هدف مردمک هایم قرار می دهم.
مضحک است اما در این وضعیت، به این فکر می کنم که اگر تصویر
مرا روی بازویش خالکوبی کرده بود، چه قدر رمانتیک می شد!
آب دهان نداشته ام را برای بار نمی دانم چندم قورت می دهم. انگار
گلویم زخم شده است که می سوزد. شاید از حجم توده ی سنگین بغضم.
باید حرفی بزنم، باید از خودم دفاع کنم. نباید به خشمش اجازه ی پیش
روی دهم.
نگاهم را به مبل کهنه ای که پشت سرش قرار دارد می دوزم.
-من...
انگشت می گذارد روی بینی اش و می گوید:»نه، نه، نه! هیچی نگو.«
نگاهم را به چشم هایش می رسانم. صدایم می لرزد:»بذا...«

قهقهه که می زند، قلبم می ایستد. خنده هایش نقطه ی آغاز عذابی هستند
که به روحم می دهد. می دانم می خندد که بگوید:»هر چی قراره بگی،
توهم خودته.«
شک ندارم می خندد که بگوید:»باور نمی کنم.«
سرش را جلو می آورد. اولین چیزی که به چشمم می آید، زخم کوچکی
روی پیشانی کوتاهش است. صبح روز گذشته، وقتی خم می شد تا لب
هایم را ببوسد پیشانیش با تاج تخت که اتفاقا شکسته هم بود، برخورد
کرد.
در این وضعیت به چه مزخرفاتی که فکر نمی کنم.
سرش را کج می کند و لب هایش را نزدیک گوشم تکان می دهد:»می
دونی نقشه ای که سه ماهه شب و روز براش زحمت کشیدم رو با اون
مغز پوکت، نابود کردی؟!«
دستش را باال می آورد و با انگشت اشاره اش چند ضربه ی کوتاه به
پیشانی ام می زند.
کسی در وجودم غر می زند:»گریه کن دختر؛ دلش رو به دست بیار.
زود، زود باش سایدا.«
گریه؟ در برابر او؟!
ترسیده ام. وحشت زده ام. قلبم یکی درمیان می زند. به جای گریه اما
بیشتر دوست دارم قهقهه بزنم. دستش را بپیچانم، اسلحه را بگیرم و چند
گلوله را به تن و سر او هدیه کنم!
آبا دوباره می گوید:»خواهش م...«

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۶
نوول رمان