رمان بوک | دانلود رمان | رمان

رمان بوک دانلود رمان جدید با لینک مستقیم رمان ایرانی بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه pdf رمان آنلاین بهترین رمان ها وبلاگ رمانبوک.

رمان بوک | دانلود رمان | رمان

رمان بوک دانلود رمان جدید با لینک مستقیم رمان ایرانی بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه pdf رمان آنلاین بهترین رمان ها وبلاگ رمانبوک.

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

رمان هانا عروس شیخ
رمان هانا عروس شیخ

دانلود رمان هانا عروس شیخ اثر ساحل با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

یک عاشقانه پر ماجرا از عشق شیخ عثمان مصری، مردی مسلمان با رسومات سفت و سخت به خواهر شریک آمریکاییش که فقط 15 سال سن دارد و خانواده ای که به هیچ وجه موافق این ازدواج نیست ، اما شیخ عثمان هرگز از چیزی که بخواهد نمی گذرد ...

خلاصه رمان هانا عروس شیخ

از زبان عثمان : بالاخره مسیر خسته کننده شهری با اون ترافیک دیوونه کننده تموم شد ... شیکاگو واقعا شهرشلوغی بود شلوغ تر از هر شهر دیگه ای که تا حالا بودم ... راننده جلو یه خونه ویلایی توحومه شهر توقف کرد و گفت: رسیدیم قربان ... هممیم گفتمو به خونه نگاه کردم ... طبق انتظارم منتظرم بودن ... هارولد به همراه پدرش سریع اومدن بیرون به استقبالم ... من معمولا با شرکت های کوچیک قرار داد نمیبندم

مگه اینکه سود بزرگی بهم برسونن و هولدینگ بالا با وجود کوچیک بودن زمینه سود بالایی داشت ... پس من پیشنهاد همکاری اونا رو قبول کردم و این همکاری شروع شد ... یک همکاری دو سر برد ... و امروز اینجا بودم برای یک ناهار خانوادگی و یه بحث کاری البته ... تو مصر ما کار و خانواده را قاطی نمیکنیم ... اما آمریکایی ها عادت دارند روزهای تعطیل بحث های کاری رو تبدیل به یه قرار خانوادگی کنند و تو خونه با شریک کاری قرار بزارن

اونا اعتقاد دارن با بالا بردن صمیمیت میتونن توافق نامه های بهتری امضا کنند ... هرچند این روش اونا تا حالا رو من جواب نداده ... اما همیشه دعوت های نهار یا شام خانوادگی رو رد نمی کنم ... چون اینجوری اطلاعات خویی از سبک و سیاق شرکام بدست میارم ... کتم رو برداشتم و پیاده شدم ... هارولد جلو اومد و گفت: عثمان ... امیدوارم ترافیک خسته ات نکرده باشد ... با وجود خستگی لبخندی زدم و گفتم: زیاد بود اما بهتر از گوش دادن به حرف های مشاور مالیم بود

هارولد خندید و دست دادیم ... با پدرش هم دست دادمو منو به سمت خونه راهنمایی کردن ...

امروز این امید را داریم که با دانلود رمان خارجی جدیدی که برایتان ارسال کرده ایم نهایت لذت را ببرید، یکی از رمان های خارجی پرطرفداری که این روزها با بهترین ترجمه بصورت اختصاصی قرار گرفته شده است

به لینک زیر مراجعه کنید :

رمان هانا عروس شیخ

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۵
نوول رمان
رمان تاریک ترین شب
رمان تاریک ترین شب

دانلود رمان تاریک ترین شب از جنا شوالتر با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا نسخه کامل با ویرایش مجدد و لینک مستقیم رایگان

برای اولین بار از رسانه رمان بوک داستان خارق العاده ای را بخوانید از دختری به نام اشلین که در یک شب تاریک، قدم به جنگلی میگذارد تا به قلعه رازآلودی که در نوک کوه است برسد چون شنید است آنجا مردانی هستند که می توانند به او کمک کنند تا تواناییش را کنترل کند، از مردم شهر شنیده که این مردها فرشته هستند اما انگار مردم اشتباه می کرده اند و مردان درون این قلعه همگی شیطان هستند، اشلین در این مسیر گیر یکی از خطرناک ترین شیاطین می افتد و دنبال راه فرار می گردد، اما حالا مدکس به اون اجازه رفتن نمی دهد ...

خلاصه رمان تاریک ترین شب

مدکس هزاران سال بود که محدودیت هایش را می شناخت ... از آن روز شومی که خدایان یک زن را برای انجام دادن وظیفه ای که او باید انجام می داد، انتخاب کردند، محدودیت هایش را می شناخت ... پاندورا قوی شده بود، آره، قوی ترین سرباز زن زمان آنها ... اما او قوی تر بود ... تواناتر بود ... با این حال فکر می کرد که برای محافظت از دیمونیاک که یک جعبه ترسناک و خانه شیاطین خیلی وحشی و مخرب بود، خیلی ضعیف است ... آن شیاطین حتی در جهنم مورد اعتماد نبودند.

انگار مدکس اجازه می داد که جعبه نابود شود ... خشم و نفرت وجودش را پر کرد ... حالا درون تمام آنها، یک جنگجو زندگی می کرد ... آنها با شجاعت برای پادشاه خدایان جنگیدند، کشته شدند و کاملا محافظت کردند؛ آنها باید به عنوان نگهبانان انتخاب می شدند ... نباید چنین شرم غیر قابل تحملی را می داشتند

شبی که آنها دیمونیاک را از پاندورا دزدیدند و شیاطین را در جهانی بی گناه آزاد کردند، فقط می خواستند به خدایان درسی بدهند ... چقدر احمق بودند ... نقشه آنها برای اثبات قدرتشان شکست خورده بود چون جعبه در ...

پانویس: رمان خارجی خارق العاده جذابی که در این بخش تقدیم می شود کاملا اختصاصی و جزو بهترین رمان های خارجی ترجمه شده است که ساز است رمان ما برای دوستانی که تمایل و توانایی خرید دارند گذاشته شده، امیدواریم از دانلود رمان خارجی جدیدی که می کنید رضایت داشته باشید، جهت خرید 10 هزار تومان در تلگرام بعد از واریز و ارسال شات فایل pdf براتون ارسال میشه تو پی ویتون :

منبع: دانلود رمان تاریک ترین شب

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۹
نوول رمان

آبا را نمی بینم اما می دانم پشت سرم ایستاده است و با دلهره به یاشا نگاه
می کند.
اسلحه را رو به روی پیشانیم نگه می دارد.
عیسی را صدا کنم یا خدایش را؟ مسیح را بخوانم یا خدایم را؟
در این نقطه ی تاریک زندگی تباه شده ام، کدام یک به داد من خواهند
رسید؟ کدام یک مرا که در یک قدمی مرگ ایستاده ام، نجات خواهند داد؟
سر می چرخاند و احتماال در حالی که با نگاهش آبا را تهدید می کند؛
آمرانه می گوید:»به حساب تو یکی بعدا می رسم. گمشو بیرون.«
دوباره سرش را سمت من می چرخاند و اسلحه را به پیشانی ام فشار می
دهد.
می خواهد مرا بکشد؟! مبهوت نگاهش می کنم.
خوابم یا بیدار؟ زنده ام یا...
زنده ام، زنده ام که در دو قدمی مرگ ایستاده ام. مرده ها که در دو قدمی
مرگ نمی ایستند!
سوالش خنده دار است. آنقدر خنده دار که دوست دارم بی توجه بهمی دونی که هیچ فرقی بین تو و بقیه نیست؟!
استرس و نگرانی رخنه کرده در وجودم، روی زمین دراز بکشم، شکمم
را با دستم نگه دارم و از ته دل بخندم.
این سال ها که کنارش بوده ام و در میان زیر دستانش کار کرده ام، بار
ها و بار ها این موضوع را به من یاد آور شده است که هیچ فرقی با
دیگران ندارم و اگر اشتباهی کنم...
-اگه اشتباه کنی، جزات مرگه

 

دانلود رمان دایره زن

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۴۹
نوول رمان

"هیچ" است اول و آخر قصه ی ما.
می روم بجنگم تا پیروزی را لمس کنم؛ هیهات که شکست می خورم،
تبعید به بازگشت می شوم و سپس می رسم به انتها.
آری، می رسم از هیچ به همان هیچ ابتدای مسیرم.
از نقطه ای که حال ایستاده ام به نقطه ای در آینده که نمی دانم کجاست!
و تنها خدا می داند در دل مسیرم چه چیز هایی پنهان مانده است...
صدای بلند بسته شدن در، شانه هایم را می لرزاند. نگاه ترسیده ام را در
اتاق می چرخانم و او را می بینم.
اویی که با تفنگی در دست، رو به رویم می ایستد و با چشم هایی سرخ،
نگاهم می کند.
دو بنده ای مشکی رنگ پوشیده و هیکلی که سال هاست برای ساختنش
تالش می کند را به رخم می کشد.
آب دهانم را به سختی قورت می دهم. بند بند وجودم، از اسلحه ی درون
دست هایش وحشت دارد. او با کسی شوخی ندارد؛ بدبختانه، به خصوص
با من.
سعی می کنم نفس بکشم، اما انگار هوایی به شش هایم نمی رسد که
دوست دارم دهانم را باز کنم و هوای بیشتری را به درون بدنم بکشم.
سوالی که می پرسد، تک کلمه ی دو حرفی است اما همه ی وجودم را به
وحشت می اندازد.
-خب؟
صدای قدم های آبا را می شنوم.

سایت رمان


با صدای کلفتش، می گوید:»گوش بدید یاشا خان. باور کنی...«
با "خفه شو" یی که فریاد می کشد، چشمانم را می بندم.
خشمش، غیر قابل کنترل است. می دانم که ایم بار از پس آرام کردنش بر
نخواهم آمد.
و افسوس که آبا، یار چندین ساله اش هم کاری از دستش بر نمی آید.
جلو آمدنش را که حس می کنم، پلک هایم را از هم فاصله می دهم.
خالکوبی روی بازویش را هدف مردمک هایم قرار می دهم.
مضحک است اما در این وضعیت، به این فکر می کنم که اگر تصویر
مرا روی بازویش خالکوبی کرده بود، چه قدر رمانتیک می شد!
آب دهان نداشته ام را برای بار نمی دانم چندم قورت می دهم. انگار
گلویم زخم شده است که می سوزد. شاید از حجم توده ی سنگین بغضم.
باید حرفی بزنم، باید از خودم دفاع کنم. نباید به خشمش اجازه ی پیش
روی دهم.
نگاهم را به مبل کهنه ای که پشت سرش قرار دارد می دوزم.
-من...
انگشت می گذارد روی بینی اش و می گوید:»نه، نه، نه! هیچی نگو.«
نگاهم را به چشم هایش می رسانم. صدایم می لرزد:»بذا...«

قهقهه که می زند، قلبم می ایستد. خنده هایش نقطه ی آغاز عذابی هستند
که به روحم می دهد. می دانم می خندد که بگوید:»هر چی قراره بگی،
توهم خودته.«
شک ندارم می خندد که بگوید:»باور نمی کنم.«
سرش را جلو می آورد. اولین چیزی که به چشمم می آید، زخم کوچکی
روی پیشانی کوتاهش است. صبح روز گذشته، وقتی خم می شد تا لب
هایم را ببوسد پیشانیش با تاج تخت که اتفاقا شکسته هم بود، برخورد
کرد.
در این وضعیت به چه مزخرفاتی که فکر نمی کنم.
سرش را کج می کند و لب هایش را نزدیک گوشم تکان می دهد:»می
دونی نقشه ای که سه ماهه شب و روز براش زحمت کشیدم رو با اون
مغز پوکت، نابود کردی؟!«
دستش را باال می آورد و با انگشت اشاره اش چند ضربه ی کوتاه به
پیشانی ام می زند.
کسی در وجودم غر می زند:»گریه کن دختر؛ دلش رو به دست بیار.
زود، زود باش سایدا.«
گریه؟ در برابر او؟!
ترسیده ام. وحشت زده ام. قلبم یکی درمیان می زند. به جای گریه اما
بیشتر دوست دارم قهقهه بزنم. دستش را بپیچانم، اسلحه را بگیرم و چند
گلوله را به تن و سر او هدیه کنم!
آبا دوباره می گوید:»خواهش م...«

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۱
نوول رمان