رمان کوئوکا
به نام خدا
"کوئوکا"
#part_1
بابا هیچ وقت قهرمان زندگی من نمی شد! اون هرگز قبول نمی کرد تا به کمپ بره! و؛ وقتی با پایِ خودش نمی رفت و به زورِ منو مامان؛ چند روزیو تو خونه اَدایِ آدم های در حال ترکو در می اورد، منو به این باور می رسوند که همه ی زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یک قهرمان به سر بردم. من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه؛ اما وقتی پاشو گذاشت جا پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه امون نباید دنبالِ قهرمان گشت. شایدم مشکل از خودم هست، چرا باید دنبال یک قهرمان تو خونه امون باشم، که مرد باشه؟! مگر زن ها نمی تونن قهرمان باشن؟ مامان اولین گزینه ای هست که به فکرم می رسه. اما وقتی جنس های بابا و امیرو براشون تو زیرزمین بین دبه های ترشیو قُرمه هایی که زمستون همیشه باید روی سفره امون باشن؛ جاسازی می کنه، مفهوم می شم که نمی شه به عنوان یک قهرمان بهش نگاه کرد! یا رعنا خواهرم؛ وقتی همه ی افتخارش در این هست که با سامان؛ همکارِ امیر که ماشین شاسی بلندش، هوش از سر کل دخترهای محل می بره نامزد کرده؛ من واقعا نباید دنبال هیچ قهرمانی تو خونه امون بگردم! به حتم قهرمان ها تو خونه زندگی نمی کنند؛ یا اگر می کنند خونه ی ما رو برای زندگی انتخاب نکردند.
این که من هیچ وقت پارک دوبل رو یاد نمی گیرم تا گواهی نامهامو بعد دو سال امتحان رانندگی اخذ کنم، فقط به خاطر نبودِ یه قهرمان هست! اگر که قهرمانی بود، شده با رشوه، سرگرد رحیمیو راضی می کرد تا قبولم کنه.
قبل از این که هادی بخواد منو تو کوچه ببینه، خودمو سریع به در خونه امون می رسونم هنوز چرخش دوم کلید توی قفل انجام نشده که هادی متوجه ام می شه.
-چی شد؟ بالاخره تونستی گواهیتو بگیری؟
من نمی دونم مامان برای چی باید جز به جز برنامه های منو برای شهین خانوم، همسایه امون تعریف کنه تا اونم به گوشِ پسرش هادی برسونه؟!
-به تو مربوط نمی شه!
-عاشقِ همین وحشی بودنتم به قرآن! هر وقت مثل سگ بهم می پری، کیف می کنم...
کوله ام روی شونه ام افتاده وقتی داد می زنم:
-جد و آبادتون سگن...
-یواش تر...مامانم بشنوه دیگه قبول نمی کنه بیایم خواستگاریت!
دندونامو از عصبانیت روی هم جفت می کنم. وارد خونهامون می شم و در محکم بهم می کوبم.
مامان ملافه هایی که شسته رو روی طناب پهن کرده.
-چته صَهبا؟ سر آوردی مگه؟
-مامان باز تو رفتی گذاشتی کف دستِ شهین خانوم که من دارم کجا می رم؟
از توی سبد یکی از پیراهن های بابا رو درمیاره.
-دو ساعت اومد این جا فک زد؛ اخر از زیر زبونم کشید کجا رفتی!
-چرا اصلا راهش می دی تو خونه، زنیکه ی فضولو؟
مامان به خونه اشون که بدبختاته درست دیوار به دیوار خونه ی ماست اشاره می کنه.
-می شنون خوبیت نداره!
-بشنون! پسره ی بی ریختشون شب و روز برام نذاشته شما هم که انگار نه انگار...
-من به خاطر تو این همه تیپ می زنم! اونوقت بهم می گی بی ریخت؟
روی دیوار مشترکی که بین خونه ی ما و خودشون حصار کشیده نشسته!
-هادی جان پسرم اونجا چیکار می کنی؟ الان امیر سر می رسه تیکه بزرگت گوشِته اون وقت.
-چرا امیر مامان جان! خودم الان خدمتش می رسم.
چوبی که برای گرفتگی توالتِ توی حیاط استفاده می شه رو از کنار دیوار برمی دارم و به سمتش حرکت می کنم. دست پاچه از دیوار می پره پایین. صدای بلند آخش رو از تو حیاط خونه اشون می شنویم.
-ولش کن دختر. از بچگی یه تخته اش کم بوده...گناه داره مادر مرده!
چوبو پرت می کنم روی زمین.
-مادر مرده منم که مامانم دلش بیشتر واسه پسرِ الاف همسایه می سوزه تا دخترش!
شلوار بابا رو محکم می چلونه.
-غذاتو گذاشتم رو بخاری تا گرم بمونه. این جا هم واینستا. این پسره که عقل سالم نداره یه باره از بالای دیوار می پره تو حیاط! اون وقت بابات خون به پا می کنه.