دانلود رمان آدم و حوا جلد اول اثر گیسوی پاییز (نشمیل قربانی) با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در غم هجر روی تو ، رفته ز کف قرار دل ، گر ننماییم تو رخ ، وای به حال زار دل ، نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر ، زآن که غم فراق تو ، کرده تمام کار دلآمده ام که سر نهم ، عشق تو را به سر برم ، ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم ، اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ، اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم ، در غم هجر روی تو ، رفته ز کف قرار دل ، گر ننماییم تو رخ ، وای به حال زار دل ، نیست شبی که تا سحر ...
خلاصه رمان آدم و حوا
کف پام به قدری درد می کرد که دلم می خواست فریاد بزنم . کل کفش فروشی های شهر رو پشت سر گذاشته بودیم تا بتونم کفشی متناسب با لباسم پیداکنم ،البته این کار همیشه م بود . مگه می شد مارال از خیر خوشتیپی بگذره! برام مهم نبود که عروسی جدا برگزار می شه . گرچه که اگه مختلط بود بیشتر دوست داشتم . ولی خوب عروسی برادرم بود و من بیشتر از هر زمان دیگه پر از ذوق و شوق بودم.به خصوص که همین یه برادر رو داشتم و هزارتا امید و آرزو برای عروسیش .
منم که یکی یه دونه خواهر داماد . نمی شد که از همه ی دخترا ی مجلس سر تر نباشم!صدای شماتت بار مامان بلند شد ... مامان ... اِ آخه دختر مگه کفش باید چه مدلی باشه تا تو بپسندی؟ یکی رو انتخاب کن دیگه . پا برام نموند.با دلخوری گفتم:من خوب چیکارکنم .هیچکدوم رو نپسندیدم .بیشتر مدلا قدیمیه. مامان به حالت تأسف سری تکون داد.
مامان ... چون تو ازاین مدل کفشا زیاد داری پس یعنی مدلش قدیمیه؟ با لحن مطمئنی گفتم: من بله .من الان دو ماهه کفش نخریدم . کفشی که مدل کفش دوماه پیش من باشه پس قدیمیه . من دنبال یه مدل بهتر و قشنگ تر میگردم.مامان دوباره سری تکون داد و به مغازه ی کفش فروشی اون طرف خیابون اشاره کرد.
مامان...مارال بریم کفشای اونجا ر هم ببین .شاید یکی رو پسندیدی." باشه "ای گفتم و دنبال مامان راه افتادم ...
در تبیین و تعریف رمان، حرف های زیادی زده شده است، اما یکی از جالب ترین آنها که با موضوع مقاله ما هم تطابق زیادی دارد، مربوط میشود به ویلیام هزلیت. او یک منتقد و مقاله نویس مطرح انگلیسی است که در قرن نوزدهم زندگی می کرده است. وی رمان را به داستانی تعریف میکند که مبتنی بر تقلیدی نزدیک به واقعیت نوشته شده و زندگی آدمی، عادات و حالات او را تصویر میکند و در حقیقت به نوعی جامعه خود را تصویر میکند.
این تعریف را عده ای ناقص دانسته اند اما دست کم میتوان آنرا برای رمان های اجتماعی قابل قبول دانست چراکه در رمان های اجتماعی، شیوه نوشتاری و هدف از همین قرار است که وی ادعا کرده.
اگر بخواهیم رمان را جوری تعریف کنیم که شامل همه رمانها بشود، باید بگوییم؛ رمانها متن هایی داستانی هستند که در قالب نثر بوجود می آیند.
خوب است اینرا هم بدانید که رمانها امروزه معروف ترین شکل تبلور یافته ادبیات در جهان محسوب میشوند و از همین جهت فرهیختگان بسیاری، به آن توجه ویژه دارند.
بررسی رمان اجتماعی، از چیستی تا اقسام آن:
اما می رسیم به رمان اجتماعی. این نوع رمان ها در مورد مسائل اجتماعی صحبت می کنند و تمرکز اصلی آنها بر روی این سه آیتم است؛ ماهیت جامعه، عملکرد جامعه و تاثیرات جامعه بر روی افکار و اعمال انسانها. البته این 3 آیتم را با رویکردی انتقادی نسبت به جامعه مورد بررسی قرار می دهند.
اما در تولید این نوع آثار هنری، توجه زیادی به مسائل اقتصادی و اخلاقی می شود و این آثار همواره فضای جامعه را از این جهات مورد نقد قرار می دهند.
رمان های اجتماعی از کجا ظهور کردند؟!
جالب است بدانید که ریشه رمان های اجتماعی، یک پدیده اجتماعی است که به انقلاب صنعتی شهرت پیدا کرده است. در این دوران بود که رمان اجتماعی به یکی از ارکان رمانها تبدیل شد و شیوع گسترده ای پیدا کرد. در این بازه زمانی، زندگی کارگران و خانوده های آنها بشدت سخت شده بود و از همین جهت مورد توجه بسیاری قرار گرفت که قشر رمان نویس ها، جهتی از این توجه ها را به خودش اختصاص داده بود. رمان *روزگار سخت* اثر چارلز دیکنز انگلستانی، در همین دوران نوشته شد.
رمان های اجتماعی چه اهدافی را دنبال می کنند؟!
معمولا نویسنده های رمان اجتماعی، این رمان ها را با نیت ارشاد جامعه و حاکمان آن تولید میکنند. آنها به دنبال تغییراتی بنیادین در فضای جامعه اند و ابزار خود را هنر خودشان و در حقیقت رمان نویسی قرار داده اند. بنابراین شما با مطالعه رمان های اجتماعی میتوانید تصویر بهتری از شرایط یک جامعه داشته باشید و بسیاری از حقایق را در قالب هنر، متوجه شوید که بسیار لذت بخش است. در بسیاری از رمانها، علاوه بر بیان نواقص و مشکلات جامعه، به ارائه راه حل هایی هم پرداخته میشود و در حقیقت نویسنده، طرح های خودش را با هنرش به گوش مسئولین آن جامعه و افراد آن میرساند.
توجه به این نکته نیز مهم است که رمان اجتماعی، به هیچوجه همیشه رمان عقیدتی یا تبلیغی نمی باشد.
رمان اجتماعی برای چه کسانی بیشتر جذاب است ؟!
همه ما بر اساس شخصیت، علاقه و هدفی که داریم، سراغ مطالعه کتب و خصوصا رمانها می رویم. اگر به موضوعات اجتماعی و انتقاد به شرایط حکومت علاقه مند هستید و یا به دنبال تحول و عدالت خواهی می باشید، قطعا اینگونه آثار برایتان جذابیت بسیار بالایی دارند. به طور کلی افرادی که دغدغه های اجتماعی دارند، می توانند از خواندن این آثار لذت برده و استفاده کافی را ببرند.
رمان پرولتاریایی:
رمان پرولتاریایی بخشی از رمان های اجتماعی محسوب می شود که در حقیقت موضوع انتقاد آن، شرایط زندگی کارگران است. این نوع رمان در نیمه دوم قرن 19 بوجود آمد. با تولید این سبک از رمان، کارگران شخصیت مستقل و واقعی خود را در عرصه ادبیات پیدا کردند. این رمانها بیشتر روی شرایط محیطی، فرهنگی، شخصی و وضعیت روانی کارگران تمرکز دارند و به دنبال احقاق حق آنها با ادبیات و هنر هستند. یکی از شناخته ترین آثار در این حوزه، "خوشههای خشم" است که اثر نویسنده امریکایی جان اشتاین بک می باشد.
رمان انتقادی ـ اجتماعی:
یکی از رمان های اجتماعی پرطرفدار مربوط می شود به همین رمانها. در این رمان های انتقادی_اجتماعی، نویسنده بر روی یک یا چند مشکلی که در فضای یک جامعه وجود دارد متمرکز می شود و صرفا به تبیین آن می پردازد و در واقع با تولید این اثر، انتقاد خود را نسبت به شرایط جامعه، به گوش همه می رساند. در رمان انتقادی-اجتماعی، معمولا به تبلیغ و ترویج یک فکر و عقیده خاص پرداخته نمی شود و صرفا یک سری موضوعات مورد انتقاد قرار می گیرد. رمان *کلبه ی عمو تام* نوشته ی بیچر استاو، یکی از آثار قابل توجه این حوزه به شمار می رود.
نخستین رمان اجتماعی ایرانیان در مورد چه بود؟
اولین رمان ایرانی ای که نگاشته شد، مربوط می شود به وضعیت حقارت بار و اسفناک زنان در جامعه که با نام تهران مخوف منتشر شد و اثر مشفق کاظمی بود. این رمان از قدرت ادبی قابل توجهی برخوردار بود که توانست به الگوی قدرتمندی برای بسیاری از نویسندگان همچون عباس خلیلی، صاحب اثر *روزگار سیاه، انتقام و اسرار شب* تبدیل شود.
سیاحت نامه ابراهیم بیک و زیربنای رمان اجتماعی فارسی:
رمان سیاحت نامه ابراهیم بیک که اثری از زینالعابدین مراغهای هست را می توان به نوعی زیربنای رمان اجتماعی فارسی دانست و تولید این اثر به پیشرفت رمان اجتماعی کمک بسیاری کرد.
تو خونه ی ما، که یه خونه ی شصت و پنج متری تو یه محله ی پایین شهر هست، فقط من فکر می کنم، قهرمانی نیست. وگرنه که مامان بابا رو، وقتی که خمارو بی هوش هم، پایِ منقل افتاده یک قهرمان می دونه. کفش هامو درمیارم و داخل خونه می شم. بابا مثل همیشه تکیه داده به دو متکای قرمز رنگی که یادگارِ دست های خان جون هست و مشغول درست کردن سوخته از شیره ی تریاک هست! یه جام مسی هم داره که مال پدربزرگش بوده و در همین خصوص مصرف می شده. پدربزرگ های دیگه اگر برای نوه هاشون ملک و طلا و پول گذاشتند؛ پدربزرگ بابای ما براش جامِ مسیِ استفاده شده به یادگار گذاشت. بابا هیچ وقت این جام و نمی شوره اجازه نمی ده که شسته بشه چون یکی از افتخاراتش این هست که اثراتِ مصرفِ پدربزرگش روی این جام مونده. افتخارات هم این جا تو خونه ی ما طورِ دیگه ای معنی می شن. -سلام بابا. با قاشق محتویات توی جام رو که روی اجاق کوچیکی که مخصوص مصرفش هست، هم می زنه -سلام دخترِ قشنگم...بگو ببینم نتیجه ی امتحانت چی شد.
خوب مثل این که امروز کوکه کوک هست اوضاعش. -هیچی بابا! رد شدم...
-هیچ عیبی نداره، دوباره شرکت می کنی. داداشتم که برات ماشین گرفته بهش سفارش می کنم باهات بیشتر تمرین کنه.
درِ روی قابلمه ای که روی بخاری هست رو برمی دارم. لوبیا پلو هم غذای بدی نیست.
-نه تو رو خدا! نگی بهش بابا. اخلاق نداره که! یک بار توضیح بده حالیم نشه سرم هوار می کشه.
کوله امو کنار بخاری می ذارم و با دست یه کم تز لوبیا پلو رو توی دهنم می ذارم. -بابا باز زیرپوشت رو سوزوندی؟ بی توجه به سرزنش من؛ محتویات توی جام رو که به غلظت رسیده هم می زنه. بوی خوشی که تو خونه پیچیده رو کجای دلم بذارم؟!
بدون این که سر قابلمه رو بذارم کوله ام رو برمی دارم و به سمت حیاط پشتی میرم یه انباری کوچیک داشتیم اون جا که به بهانه ی درس و دانشگاه و البته با جنگ و دعوا برای خودم برداشتمش. خونه ی ما فقط یه اتاق داره. یه اتاق که مال مامان و باباست. هر وقت سامان بیاد مال رعنا و سامان. هر وقتم که امیر بخواد با دوست دخترش تماس تصویری برقرار کنه؛ مالِ امیر. البته من خیلی راغب بودم تا زیرزمین خونهامون رو که فضای زیادی هم داشت برای خودم بردارم. اما کار و کاسبی امیر اون پایین هست و نمی شد. بعد از این که بابا خودش رو بازنشسته کرد! امیر یا علی گفت و جاشو پر کرد! تو خونه ی ما وقتی که جنس برای مردم می برن بسم الله می گن! و وقتی هم کارشون بی سر و صدا تموم می شه خداروشکر می کنن. از نظر خانواده فروش چهار تا شیشه عرق و زهرماری، توسط برادرم و نامزدِ خواهرم هیچ عیبی نداره. رعنا معتقد هست که اونا کار بدی نمی کنند و همه اش به چهار تا جوون چهار تا لیوان محلولِ شادکن می دن. امیر امیر اما قضیه رو با روشن فکری برای خودش و ما تحلیل می کنه. از نظرش هیچ اشکالی نداره که چند کیلو کشمش مرغوبو به یک عصاره ی ناب تهیه کنه تا باعثِ شادی مردم بشه. مامان هم کار امیرو مناسب تر از کار بابا می دونه. بابا پخش تریاک و به عهده داشت توی محل؛ امیر پخشِ مشروب. از نظرش همین که امیر تریاک نمی فروشه و باعث معتاد شدن بچه های مردم نمی شه، خیلی خوبه. مامان به امیر افتخار می کنه، چون علاوه بر خرج و خوراک خونه؛ تونسته رعنا رو هم شوهر بده.
رعنا بیست و نه سالشه. تو سن شونزده سالگی مدرسه رو ترک کرد و افتاد به دوختو دوزو خیاطی. ناگفته نمونه که تو این سال ها تونست خیاط قابلی هم بشه. سامان هم براش یه مغازه تو محل خودمون اجاره کرده تا رعنا به این باور برسه که ازدواج با سامان واقعا جز افتخاراتی بود که نصیبش شد. شاید باید این رازو با خودم به گور ببرم که اگر جواب چشم چرونی های سامان رو با دندون های تیزشده ام نمی دادم، همه ی این افتخارات مال من می شد! و بر این باور هستم که این رنویی که امیر برام خریده، برای این نبود که دهنمو ببندم و به رعنا حرفی از این موضوع نزنم.
لباس های نشستهامو به دست می گیرم و برای این که لباس مامان رو ببینم از اتاقم بیرون میام. مامان پیراهن آبی گل داری که پارچه اشو عمه پری از کربلا براش خریده بود؛ دوخته.
-بچرخ مامان...
مامان می چرخه. -خیلی خوب شده. فقط یه کم گشاده، به رعنا بگو یه کم تنگش کنه.
-کجاش تنگه؟ اندازه اشه بابا!
مامان می گه:
-یه ساعت پیش رعنا خودش اورد تنم کرد گفت برام تنگش کنه بابات گفت نه، اندازه امه.
بابا همیشه رو لباس های همه امون حساس بود. با وجود مصرف همیشگیش؛ هر وقت که حالش درست بود و می تونست نظر بده برای سر و شکلمون؛ به تنگی و کوتاهی لباسامون دقت داشت. آره خوب، ساقی های محل هم با وجود مصرف بی اندازه ی مواد؛ روی ناموسشون غیرت دارند!
مامان از تو آینه لباس تنشو برانداز می کنه. -بیژن جان فردا بریم واسه رویِ این پیراهن یه روسری هم بخرم.
"کوئوکا"
-فردا عروسیه پسرِ محسنه. قراره بیاد یه کم شربت ازمون بگیره. بعدش میگم امیر ببرتت.
مامان مثل یه دختر بچه از شوقِ روسری نو، دستی به موهای بلندش می کشه. و تنها کسی که تو این خونه با اعتیاد بابا و کار و کاسبیِ امیر و ازدواج رعنا مشکل داره منم! فقط منم که اصرار دارم بابا تو شصت سالگی ترک کنه. مامان می گه نباید تو این سن پدرتو مجبور کنیم به ترک، چهل ساله داره مصرف می کنه یهو بذاره کنار؛ سنگ کپ می کنه و می مونه رو دستمون! و منو به این فکر وامی داره که دقیقا مادرِ من چهل سال داشت چیکار می کرد؟ فقط زاد و ولد؟!
بابا هیچ وقت قهرمان زندگی من نمی شد! اون هرگز قبول نمی کرد تا به کمپ بره! و؛ وقتی با پایِ خودش نمی رفت و به زورِ منو مامان؛ چند روزیو تو خونه اَدایِ آدم های در حال ترکو در می اورد، منو به این باور می رسوند که همه ی زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یک قهرمان به سر بردم. من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه؛ اما وقتی پاشو گذاشت جا پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه امون نباید دنبالِ قهرمان گشت. شایدم مشکل از خودم هست، چرا باید دنبال یک قهرمان تو خونه امون باشم، که مرد باشه؟! مگر زن ها نمی تونن قهرمان باشن؟ مامان اولین گزینه ای هست که به فکرم می رسه. اما وقتی جنس های بابا و امیرو براشون تو زیرزمین بین دبه های ترشیو قُرمه هایی که زمستون همیشه باید روی سفره امون باشن؛ جاسازی می کنه، مفهوم می شم که نمی شه به عنوان یک قهرمان بهش نگاه کرد! یا رعنا خواهرم؛ وقتی همه ی افتخارش در این هست که با سامان؛ همکارِ امیر که ماشین شاسی بلندش، هوش از سر کل دخترهای محل می بره نامزد کرده؛ من واقعا نباید دنبال هیچ قهرمانی تو خونه امون بگردم! به حتم قهرمان ها تو خونه زندگی نمی کنند؛ یا اگر می کنند خونه ی ما رو برای زندگی انتخاب نکردند.
این که من هیچ وقت پارک دوبل رو یاد نمی گیرم تا گواهی نامهامو بعد دو سال امتحان رانندگی اخذ کنم، فقط به خاطر نبودِ یه قهرمان هست! اگر که قهرمانی بود، شده با رشوه، سرگرد رحیمیو راضی می کرد تا قبولم کنه.
قبل از این که هادی بخواد منو تو کوچه ببینه، خودمو سریع به در خونه امون می رسونم هنوز چرخش دوم کلید توی قفل انجام نشده که هادی متوجه ام می شه. -چی شد؟ بالاخره تونستی گواهیتو بگیری؟
من نمی دونم مامان برای چی باید جز به جز برنامه های منو برای شهین خانوم، همسایه امون تعریف کنه تا اونم به گوشِ پسرش هادی برسونه؟!
-به تو مربوط نمی شه!
-عاشقِ همین وحشی بودنتم به قرآن! هر وقت مثل سگ بهم می پری، کیف می کنم...
کوله ام روی شونه ام افتاده وقتی داد می زنم: -جد و آبادتون سگن...
-یواش تر...مامانم بشنوه دیگه قبول نمی کنه بیایم خواستگاریت!
دندونامو از عصبانیت روی هم جفت می کنم. وارد خونهامون می شم و در محکم بهم می کوبم.
مامان ملافه هایی که شسته رو روی طناب پهن کرده. -چته صَهبا؟ سر آوردی مگه؟
-مامان باز تو رفتی گذاشتی کف دستِ شهین خانوم که من دارم کجا می رم؟
از توی سبد یکی از پیراهن های بابا رو درمیاره. -دو ساعت اومد این جا فک زد؛ اخر از زیر زبونم کشید کجا رفتی!
-چرا اصلا راهش می دی تو خونه، زنیکه ی فضولو؟
مامان به خونه اشون که بدبختاته درست دیوار به دیوار خونه ی ماست اشاره می کنه. -می شنون خوبیت نداره!
-بشنون! پسره ی بی ریختشون شب و روز برام نذاشته شما هم که انگار نه انگار...
-من به خاطر تو این همه تیپ می زنم! اونوقت بهم می گی بی ریخت؟
روی دیوار مشترکی که بین خونه ی ما و خودشون حصار کشیده نشسته!
-هادی جان پسرم اونجا چیکار می کنی؟ الان امیر سر می رسه تیکه بزرگت گوشِته اون وقت.
-چرا امیر مامان جان! خودم الان خدمتش می رسم.
چوبی که برای گرفتگی توالتِ توی حیاط استفاده می شه رو از کنار دیوار برمی دارم و به سمتش حرکت می کنم. دست پاچه از دیوار می پره پایین. صدای بلند آخش رو از تو حیاط خونه اشون می شنویم.
-ولش کن دختر. از بچگی یه تخته اش کم بوده...گناه داره مادر مرده!
چوبو پرت می کنم روی زمین. -مادر مرده منم که مامانم دلش بیشتر واسه پسرِ الاف همسایه می سوزه تا دخترش!
شلوار بابا رو محکم می چلونه. -غذاتو گذاشتم رو بخاری تا گرم بمونه. این جا هم واینستا. این پسره که عقل سالم نداره یه باره از بالای دیوار می پره تو حیاط! اون وقت بابات خون به پا می کنه.